مشهد

ساخت وبلاگ

گروهبندی مشهدمون رو روز چهارشنبه اعلام کردن

 

به خاطر مجوز ندادن اموزش پرورش یکم سفرمون افتاد عقب

 

تو کلاس بودم که یهو محسن اومد گفت با فلانی افتادم( شیدام) 

 

سعی کردم خودمو خیلی خوشال نشون بدم..

 

طوری که ما گروهبندی کردیم من با گروه اونا نبودم

 

خب دلیلشم دعوای منو و مهسا و مشکل بقیه اعضای گروهم با مهسا و کلم بود

 

مهسا شیدا رو دوست داره و این اعصاب من و حتی رفیقامو میریزه بهم

 

البته خب اگه از دید مهسا هم بخوام بگم اینه که:

 

زهرا با فلانی رفیقه و خیلیه صمیمیه و اون خیلی هواشو داره

 

خلاصه اینکه سعی کردم خودمو کنترل کنم و بغضم نشکنه ...

 

اخه شنبه من به شیدا گفته بودم سرگروه ما باید بشه و حتی تصورم نمیکردم بره با مهسا:/

 

نمیخواستم برم ببینم گروهم با کیه اصن حوصله نداشتم

 

ولی به خاطر اینکه رضایت نامه و پولمو بدم راهم کشیده شد سمت پرورشی

 

گفتم میشه ببینم تو چ گروهی هستم؟ معلم لیست گروهو داد دستم

 

چشام داشت از حدقه در میومد... شیدا با زیرکی گروه منو اونا رو یکی کرده بود

 

اونا اضافه شده بودن تو گروه ما و خودشم شده بود سرگروهمون

 

راستش خیلییییییی خوشال شدم خیلییییییییییییییییییییییی

 

یهو مهسا اومد تو پرورشی نمیدونم چیشد که کلم گفت امسال قراره خوش بگذره

 

با قیافه گرفته ای گفتم خوش که نمیگذره قطعن... من علاقه ای به گروهم ندارم

 

قیافه مهسا رو میدیدم که هعی قرمز میشد...

 

4 روز باید تحملش کنم ... باید تحمل کنم رفتاراشو با شیدا

 

شاید باورتون نشه ولی اعصابم بهم میریزه وقتی پیششه !!

 

ادم خیلی خودشیرین و لوسیه ... یه جورایی عین کنه میچسبه بهش و 

 

فک میکنه شیدا شوهرشه://// براش ناز میکنه و خودشو میچسبونه بهش:///

 

رفتاراش جوریه که نه تنها من میخوام سر به تنش نباشه بلکه همه بچه ها این حسو دارن

 

وقتی رفتم بالا نبی رو دیدم گفتم نبی گروهمون قاطی شده شیدا سرگروهه

 

گفت یعنی چی زهرا؟ من نمیتونم تحملش کنم!! خودت میتونی مهسارو ... هووف

 

گفتم نه نمیتونم تحملش کنم اما نمیخوام شیدا رو از دست بدم!!!

 

گفت این کرم خود شیداس... دوست داره حرصتو دربیاره:/

 

واقنم همینطور بود ... اون میدونست اصن از مهسا خوشم نمیاد و برا همین

 

یه سری کارا رو از قصد انجام میداد... این گروهبندی هم احتمالا کار اون بود

 

نبی رفت پایین .. طوری که داشت تعریف میکرد تمام زورشو زده بود تا گروه عوض شه

 

مسئول پرورشی مشکلی نداش کلم و محسن هم راضی بودن اما

 

مهسا داد و بیداد کرده بود که راضیه از گروه و قصد تعویض شدن نداره

 

اونم نمیخواست شیدا رو از دس بده ... میدونست اگه گروهش عوض شه 

 

دیگه رنگ شیدا رو نمیبینه !!! چون نه من اجازه میدادم و نه نبی و بقیه رفیقام

 

نبی با تموم حرصش میگفت دختره پررو نمیفهمه ازش بدمون میاد :///

 

5 شنبه که کلاس داشتیم همون صب که رسیدیم رفتیم پیش شیدا

 

نبی شروع کرد اعتراض کردن و اونم گفت اصن از گروهبندی خبری نداشته!

 

زنگ اول که امادگی دفاعی داشتیم باهاش هعی میدیدم مهسا قیافشو یه جوری میکنه

 

به نیکتا میگفتم وا چرا این ریختشو اینطوری میکنه!! 

 

هووف اینکارا رو میکنه که شیدا بعد کلاس بره پیشش ببین چ مرگشه:/

 

اعصابم میریخت بهم از کاراش... نمیدونم میتونین حس کنین رفتارشو یا نه!!

 

رفتم پایین یه گلوله برف برداشتم و دست نبی رو گرفتم رفتم بالا

 

دست شیدا رو کشیدم بردم تو امفی تاتر گفتم کار شما بود نه؟ اخه مگه میشه؟

 

گفت به خدا کار من نبوده!! برفو از پشتم در اوردم و گذاشتم رو صورتش

 

خودشو جمع کرد که خندیدم و گفتم عین این بچه مظلوما!!

 

سرشو اورد بالا و داشت توضی میداد که خودش چطوری فهمیده

 

برفای اب شده مث اشک از رو صورتش سر میخورد ... گفتم حالا گریه نداره که!!

 

خندید گفتم وایسین طبیعی ترش کنم .. دوباره برفارو گذاشتم رو صورتش

 

حالا واقن انگار داشت گریه میکرد:)) گفت میخوام برم صبحونه بخورم

 

استین سویشرتمو گرفتم تو دستم و باهاش صورتشو پاک کردم که گف آآآآیییی بسهههه

 

خندیدم و رفتیم پایین... زنگ بعدش با محسن دوباره برف برداشتم و اومدم بالا

 

به محسن گفتم میخوام برم اینو بزنم به نهان شیدام( کراشم) 

 

به محسن گفته بودم رو معلم شیمیمون کراش زدم:///

 

وقتی برگشتم دیدم شیدا داره نگام میکنه !! واییی فک کنم شنیده بود حرفامو

 

رفتم تو دفتر و معلم شیمیمون سرش تو برگه ها بود

 

برفو زدم تو صورتش که عصابی شد:/ گفت اه الان خیس میشن اینا:/

 

بهم یکم برخورد ولی با خنده دوباره برفو زدم به صورتش و دوییدم بیرون

 

شیدا از دفتر اومد بیرون برفی که تو دستم بود رو از فاصله دور زدم بهش 

 

بنده خدا پشماش ریخ:/// 

 

زنگ بعدی نازنین بسته کرانچیو که اورده بود بهم داد گفت شیدات دوس داره

 

گفت برو بهش بده!! منم رفتم تو دفتر

 

وقتی کرانچیو تو دستم دید گفت کرانچیییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

 

منو معلم شیمیو فیزیکمون چشامون داشت درمیومد:////

 

گفتم یعنی در این حد علاقههه؟؟؟؟ عین بچه ها گفت ارهههههه

 

واییی با یه ذوقی اینارو میخورد که منم دلم خواست:////////

 

وقتی از دفتر اومدم بیرون به نبی گفتم نبی من ساکمو پر از کرانچی میکنم براش:))

 

اون روز خیلی بهم خوش گذشت:) شاید به خاطر این بود که مهسا رفته بود خونه...

 

خدایا مشهد بهمون خوووش بگذره:))

من و مشهد ... محاله:)...
ما را در سایت من و مشهد ... محاله:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bayadghavibashi بازدید : 93 تاريخ : شنبه 17 اسفند 1398 ساعت: 11:12