:(((

ساخت وبلاگ

سلام...

 

مادوباره به خاطر برف تعطیل شدیم:/

 

اه اخرین امتحانمون بوداااااااااا اههههههههههههههه:////

 

جمعه چت یکی از بچع ها رو استوری کردم اما خب سانسوراش زیاد بود

 

بعد شیدا بهم پیام داد اگه راست میگی بدون سانسورشو بده

 

اقا خلاصه گفتم نه ابرومون میره و از این حرفا

 

یهو بحث به اینجا رسید که گفت من حاضرم چتامو بدون سانسور بدم بهتون

 

بعد منم گفتم وجداانن حاضرین ؟

 

گفت اره طلا که پاکه چ منتش به خاکه:/

 

گفتم باشه پس فردا گوشیتون دست منه :) اونم گفت و رمز اینستای تو دست من:/

 

خلاصه قرار شد بعد امتحان فیزیک گوشیش دست  من باشه

 

رفتیم سرجلسه امتحان یهو دیدم این مراقبمونه^^ 

 

نمیدونم چرا دعاهام اینقد زود میگیره ... اخه دعا کرده بودم این تو کلاسمون باشه

 

تو کلاسا صندلی تکی چیندن و من اخرین کلاس اخرین صندلی میشینم

 

دقیقا صندلی مراقب هم کنار منه:/ تو هر کلاس هم دوتا مراقب هست://

 

( سیستم امنیتی بالایی برای مبارزه با تقلب دانش اموزان ایجاد کردن:/)

 

رفتم نشستم سرجام این یهو اومد زارت نشست صندلی کنار من^^

 

نگاش کردم گفتم اماده این که گوشیتونو بدین؟ خندید گفت برو بابا

 

خلاصه امتحانو شروع کردم هر کلمه ای که مینوشتم این میخوند

 

وبعد هر سوال نگاش میکردم و اینم نگام میکرد و میخندید:))

 

حس خوبی بود کلن .. :))

 

حالا بگذریم که اصن سر امتحان حواسم به چیزایی که مینویسم نبود:/

 

یهو پاشد رفت شوکولات اورد بین بچه ها پخش کرد

 

جوری بین بچه ها شوکولات تعارف میکرد که من اخرین نفر باشم

 

یهو به نفر قبلی من که داد نگام کرد و گفت عه ببخشید شوکولات تموم شد:/

 

بعدد منم یه لبخند گشاد که خر خودتی بهش زدم :/

 

خندید و یه شوکولات از جبیش دراورد و داد بهم:) شکلات تلخ باراکا^^

 

میدونست که جوون میدم برا این شوکولاتا:) قشنگ معلوم بود این حرکتش از قصد بود:)

 

خوشم اومد از این کارش و از خرذوقی داشتم خفه میشدم:/

 

تا دیقه اخر نشسته بودم سر امتحان اونم هعی در گوشم میگفت 20 نشی کلتو میکنم

 

منم میگفتم بیس که نمیشم حالا:/

 

یهو گفت بچه ها برگه هارو بدین:/ اصن هیچکی توجه نکرد:////

 

اومد نگام کرد گفت بده دیگه منم نگاش کردم از این لبخند گشادا زدم

 

برگه رو از میزم برداشت و گفت برو بعدم خندید منم با حرص بلند شدم و رفتم

 

رفتم پایین دست نبی رو گرفتم گفتم نبی این امرو باید گوشیشو بده

 

نبی رو با خودم کشوندم بالا و گفتم خب خانوم بریم دیگه

 

گفت کجا؟ من نه صبحونه خوردم نه کارامو کردم کجا بریم:/

 

اشاره کرد بیایم پیشش دوباره ازمون پرسید که چطور دادیم 

 

منم شونه هامو انداختم بالا گفتم نمیدونم:/ ادامو دراورد گفت یعنی چی نمیدونم:/

 

خلاصه کلی باهم درمورد درس و نمره و اینا حرف زدیم 

 

تا اینکه بالاخره راضی شد پاشه بیاد بریم پایین:/

 

اومد رفت تو دفتر و منم رفتم تو گفتم خب گوشیتون

 

رمزشو باز کرد گذاشت رو میز بعد منم سریع رفتم تو اینستاش

 

یهو نگام کرد گفت وااااقن داری نگا میکنی گفتم اره دیگه:/

 

گوشیشو گرفت که با اعتراض منو نبی مواجه شد :/ گفت باشه

 

گوشیشو باز کرد ولی دادش خاموش بود و من اصن حواسم نبود:/

 

رفتم سریع اسم مهسارو پیدا کردم دیدم پیاماش نمیاد بالا:/

 

گفتم اه نتشم که داغونه:/ اصننننن حواسم نبود که نگا کنم ببینم اصن روشنه یا نه:/

 

گفت خب نوبت توعه... رمز:) گفتم نه دیگه خودم میزنم

 

گوشیشو داد تا رمز اینستامو زدم گوشیشو قفل کرد گفت خدافس

 

گفتم خانوووووم بدین ببینمممممم عههههه اینستا یه مکان شخصیهههه

 

گفت خدافس:/ نبی میخندید گفت بدبخت شدی زهرا

 

اولش واقن حواسم نبود چیا به دوستام گفتم ... خودمو زدم به بیخیالی

 

گفتم باشه خب هرکاری میکنین بکنین ولی پیام سین نکنین و استوری نذارین:/

 

رفتم خونه دیدم تو دایرکت خودش پیام داده سلام خانوم ... جون 

 

من قول میدم امیدمو از دست ندم 

 

همیشه تلاشمو بکنمو موفق بشم

 

شما هم خیلیییییییییییییی خوبین:/

 

خندم گرفته بود از کارش که از طرف من به خودش پیام داده:/

 

یهو دیدیم محسن پیام داده چی عجب؟ گفتم ها؟

 

گفت همین الان پیام دادی عجب! گفتم وایییییییییییییی

 

بعله شیدا خانوم نشسته بود داشت چتارو میخوند و به بچه ها پیام داده بود:/

 

حدود یه ساعتی تو اینستای من داشت پیامامو میخوند:/

 

بعد اومد گفت از اینستات اومدم بیرون گفتم بودین حالا:/

 

معلوم بود حسابی ناراحته.. گفت باید ازم حلالیت بگیرین گفتم چرا

 

گفت خیلی ازم غیبت کردین و من حلالتون نمیکنم...

 

انگار دنیا رو سرم خراب شد.. اصن حواسم نبود که تو هر چتی که میکردم اسم اونم بود

 

و درمورد اون با دوستام خیلی حرف میزدم

 

بعضی وقتا اداشو درمیوردم بعضی وقتا مسخرش میکردم و بعضی وقتا بهش فوش میدادم:(

 

اون همه اینا رو خونده بود.. گفتم وایییی ابروم رفت

 

داشتم از عذاب وجدان خفه میشدم... نزدیک بود گریم بگیره

 

یه عالمه باهاش حرف زدم گفتم تا منو نبخشین نمیرم درس بخونم

 

خلاصه بهم گفت عاقل باشم و درسمو بخونم فردا (یعنی امروز) باهام حرف میزنه

 

قبول کردم... امروز که تعطیل شد... اصلا خوشحال نشدم

 

قرار بود امرو برم از دلش دربیارم و باهاش حرف بزنم...

 

کارم عجیب اشتباه بود.. نباید غیبتشو میکردم:(

 

میدونستم دلش بدجور شکسته ... دل منم شکسته بود:(

 

وای الان نمیدونم چطوری از دلش دربیارم:(

 

 

 

من و مشهد ... محاله:)...
ما را در سایت من و مشهد ... محاله:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bayadghavibashi بازدید : 86 تاريخ : شنبه 17 اسفند 1398 ساعت: 11:12